حامل نور ...
این دل وامانده ام همیشه ساز خودش را میزند ، یکبار نشد محض رضای خدا بیخیال خودش شود و بگوید چند سال است که دلتنگ کربلایش هستی اما نمیخواندت ... بیخیالش شو دیگر ،مولایت کنیزی سرکش و گناهکار نمیخواهد ... ان زمان که باید به ارزویت میرسیدی نرسیدی حالا ؟! با این دل سیاه و چرکینت چه میخواهی ؟! چه انتظار داری ؟! مگر کربلا جای گناهکار هاست ؟! کربلا را فقط به اهلش میدهند به خوبان درگاهش نه روسیاهی مثل تو ... اما دلم باز ساز خودش را کوک میکند در گوشم میگوید : خب نمیشود بروی و ادم بشوی و برگردی ؟! اخر من به تو چه بگویم به چه زبانی ؟! نمیخواهدت ؛ نمیبینی ؟! به حال خودت رهایت کرده ... پ.ن : تو را به اخرین قطره خون علی اصغرت به حال خودم رهایم نکن
Design By : Pichak |